علی تمامی عمرش را بر روی این سه کلمه گذاشت :
مظهر 23 سال تلاش و جانبازی و جهاد برای ایجاد یک ایمان در درون وحشی های متفرق و 25 سال سکوت برابر امپراطوری های روم و ایران و همچنین 5 سال کوشش و رنج برای استقرار عدالت و برای اینکه همه عقده ها و کینه های ما را با شمشیر خویش بیرون کشد و آزادمان کند
نتوانست! نتوانست! اما توانست مذهب و پیشوایی و سیادتی را برای همیشه به من و ما برادر اعلام کند . مذهب عدل و و مذهب رهبری خلق و سه شعار گذاشت که هستی خود و خاندانش را فدای این سه کرد
مکتب وحدت عدالت
-------------
نمی دانی برادر که تمامی معبدهای انباشته از خون فرزندان معصوم ماست و ما هزاران سال - بد بخت تر از تو و سرنوشت تو - گرو و قصر و معبد ساختیم و خدایان در کنار فرعون ها و در کنار قارون ها و نمایندگانشان باز به جانمان افتادند
-----------------------------------
وقتی زور ، جامه تقوی می پوشد ، بزرگترین فاجعه در تاریخ پدید می آید !
فاجعه ای که قربانی خاموش و بی دفاعش علی است و فاطمه و بعدها دیدیم که فرزندانشان یکایک و اخلافشان همه !
« دکتر علی شریعتی »
------
علی (ع)
مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟
باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟ او با علی آشناتر است.
« دکتر علی شریعتی »
( اسلام شناسی ، ص 587 )
علی کسی است که نه تنها با اندیشه و سخنش ، بلکه با تمام وجود و زندگی اش به همه ی دردها و نیازها و همه ی احتیاج های چند گونه بشری در همه دوره ها پاسخ می دهد .
« دکتر علی شریعتی »
( ما و اقبال ، ص 38 )
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
« دکتر علی شریعتی»
-------------------
ای آزادی،
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
یعنی هیچ! ...
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.
ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !
و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.
اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...
« دکتر علی شریعتی »
(خود سازی انقلابی ، ص 120و130)
---------------------
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟
این چگونه مخاطبی است؟
« دکتر علی شریعتی »
--------------------------
نه...
من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است
می خواهم فریاد بزنم!
اما اگر نتوانستم سکوت می کنم
خاموش بودن بهتر از نالیدن است ...
-----------------------------
به من بگو نگو ، نمی گویم؛
اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم
من می فهمم!!
« دکتر علی شریعتی »
-----------------------------
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )---------------------
*و شما مومنان به آنان که غیر خدا را می خوانند دشنام مدهید تا مبادا آنان هم از روی دشمنی و جهالت خدا را دشنام دهند.
*در دشمنی دورنگی نیست. کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ریا بودند.
*هرگاه خواستی خردمند را از نادان بازشناسی با او از کارهای نا ممکن و محال سخن بگوی. اگر پذیرفت بدان که احمق است وگرنه عاقل
*انسان هرچه بالاتر رود احتمال دیدن وصله شلوارش بیشتر است.
*برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.
*مهم این نیست که چقدر میدانیم. مهم این است که از دانستهایمان چقدر استفاده کنیم.
*اگه آدما همونقدر که در صحبت کردن توانا هستن.در سکوت کردن هم توانا بودن زندگی خیلی زیباتر از این میشد.
و در آخر هم دکتر شریعتی میگه:
؛...سرمایه ماورایی انسان به اندازه حرفهایی ست که برای نگفتن دارد ...؛
==========================================
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود
( دکتر شریعتی
----------------------------------------
در زندگی زخمهایی ست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد...."
من واقا به این حرف بار ها و بار ها رسیدم